محمد امینمحمد امین، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

محمد امین

شمارش معکوس!

سلام دوستای گلم امشب خاله جونم همه رو دعوت کرده  مامان بزرگم و بابابزرگم  دایی جونم و زن دایی جونم  مامانم اینا خاله لیلا همه رو دعوت کرده خونه شون تا وبلاگمو به همه معرفی کنه راستی یادم رفت بگم خاله جون میگه چون امروز "روز تولد مامانم "هم هستش همه فکر میکنن که بخاطر اون همه امشب دعوتن و همه میپرسیدن علت چیه خاله جون گفته نمیگم بهتون تا خودتون بیایین و ببینین راستی اینجا هم به مامان جونم میگم  " تولدت مبارک مامان گلم " ...
30 مهر 1391

جمعه ایی که گذشت

سلام   من دیروز رفتم خونه خاله ام اونجا یه مقداری با خاله ام قایم موشک بازی کردم .  بعد از بازی کردن خیلی خسته بودم همونجا خوابیدم آخه خاله ام یه لالایی بخصوصی داره که داستانش مفصله بعد اینکه من دنیا اومدم مامانم اصلا سرکار نرفته و قراره از امروز بره سرکار خاله بعد از ۲ ساعت خوابیدن ، منو برداشت برد خونه مامان بزرگم اخه خونه ما با خونه مامان بزرگ و خاله و خونه داییم اینا خیلی بهم نزدیکه وقتایی که خونه همدیگه میریم معمولا پیاده میریم البته بردن منو یکی از اینا قبول میکنه چون من که نمیتونم اینهمه راه برم  تازه اگه بتونم راه هم برم اینا دایی و خاله و عمو و مامان بزرگ و بابابزرگ شدن برای چی ؟...
30 مهر 1391

رونمایی نزدیک است!

سلام دوستای خوبم دیگه یواش یواش داره معلوم میشه که من چه روزی از وبلاگم بطور رسمی رونمایی کنم وبعدش به همه خبر بدم که من هم وبلاگ دارم چون روز یکشنبه بابام امتحان بورد داره و الان هم توی خونه فقط و فقط داره درس میخونه و من و مامانم بیشتر با هم دیگه میریم خونه فامیلا همین پنجشنبه بابابزرگم (بابای بابام) اومد دنبالمون و رفتیم خونه مامان بزرگم اینا چون اونا مهمون داشتن خیلی بهمون خوش گذشت و دیروز هم که عمه مامانم اینا اومده بودن خونه خاله جون زنگ زدن من و مامانم هم رفتیم خونه خاله جون و دیدیم که بابابزرگ و مامان بزرگ و اون یکی خاله ام (خاله لیلا) هم اونجان البته عمه مامانم همراه پسرش و دخترش و دومادشون اومده بودن ب...
30 مهر 1391

رونمایی از وبلاگ محمد امین ( نبات خاله )

 سلام دوستای خوبم قبلا بهتون گفته بودم که دیشب خاله جونم همه رو دعوت کرده بود تا وبلاگمو افتتاح کنیم دیشب همه اومده بودن و فکر همه چی رو میکردن الا وبلاگ من خلاصه جونم براتون بگه که : خاله جون بعد از شام همه رو فرستاد توی یکی از اتاقها و بعد از اینکه کیکی که بابت رونمایی وبلاگ من و تولد مامان جونم گرفته بود و همچنین وبلاگ رو اماده کرد به همه گفت حالا میتونین بیاین از اینجا به بعد دیگه خودتون با عکساش ببینید   خودم در حالا برداشتن و یا رونمایی از وبلاگم هستم   خداییش منو دارین  در حال اولین بازدید رسمی از وبلاگم هستم     این همون کیک معروف هستش  البته جاتون...
30 مهر 1391

مقایسه!

این فاتحه خونی رئیس جمهور بر سر مزار حافظ علیه الرحمه   اینم عکس قند عسل ما در حال قرائت فاتحه بر سر مزار بابا طاهر!! خدائیش پسرم قابلیت رئیس جمهور شدن رو نداره؟!!!     ...
30 مهر 1391

عکس خودم

سلام امروز خاله ام با من صحبت کرد و گفت میخوام یواش یواش عکساتو بذارم تو وبلاگ تا دوستات تورو ببینن منم قبول کردم و گفتم هر چند وقت یه بار یکی از عکسامو بذار اینجا  البته خاله جونم میکه هر ماه یه دونه عکس میذاریم تا اینجوری هرماه یه عکس جدید از من اینجا باشه و هم اینکه یه ارشیوی برای من بمونه منم از خاله جونم که از الان به فکرمه خیلی تشکر کردم         ...
30 مهر 1391

ورودم به دنیای مجازی مبارک1

از وقتی که محمد امین عزیزم نزول اجلال فرمود به این دنیای زیبا، طبیعی بود که در مورد خیلی از رفتارهاش سئوال داشته باشم یا بخوام در مورد نحوه تربیت بهتر بچه، اطلاعاتی کسب کنم. این شد که دوست خوب و با تجربه ام مرجان ، منو با وبلاگ خودش و تعدادی دیگه آشنا کرد که خیلی به دردم خورد. استفاده از تجربیات هم نسلان در کنار سایر منابع اطلاعاتی کمک زیادی میکنه به آدم در اتخاذ رویکرد مناسب برای تربیت بهتر و اصولیتر بچه.  وبگردی های روزانه منو به فکر ایجاد یه وبلاگ برای گل پسرم انداخت اما دیدم حرف چندان به درد بخوری برای ارائه در قالب این رسانه ندارم به همین دلیل بی خیالش شدم. ولی خب، همونطور که در جریانید، این وبلاگ در سالروز شکوهمن...
30 مهر 1391

با عرض پوزش از خدا!!!

با عرض معذرت از خدا!!! صدای اذان ظهر می­آید من اما انگیزه ای برای نماز ندارم( با عرض پوزش از حضرت حق جل شأنه!) کشان کشان خودم را به دستشویی میرسانم و وضو میگیرم اما حوصله ندارم! سجاده را پهن میکنم باز هم حوصله ندارم! بلند میشوم برای بستن قامت و طبق عادت دستم میرود که مهر را بردارم و حالاست که علت بی انگیزگی را میفهمم: پسرک نیست!!! پسرک نیست تا مثل خیلی قبل­ترها بگذارمش توی کریر و بنشانمش جلوی خودم و او زل بزند به نماز خواندن من و آرام بخندد! پسرک نیست تا مثل  کمی قبل­ترها سینه­خیز بیاید برای برداشتن مهر من! پسرک نیست تا مثل قبل­ترها بدود و بایستد جلوی من و قدش برسد تا سر زانویم و منتظر باشد تا چشم در چش...
30 مهر 1391

لطفا خط خطی نشود!

پیرزن سوار شد،دخترک برخاست که جایش را به او بدهد.مادرش با اشاره چشم و ابرو به دخترک فهماند که: نه!!! حالا یک چشم دخترک به پیرزن بود و چشم دیگرش به مادر. پی نوشت: بچه ها فرشته اند و پاک، لطفا خرابشون نکنیم!
30 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محمد امین می باشد